دلم گرفته آسمون ، نمی تونم گریه کنم
شکنجه می شم از خودم ، نمی تونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه من اومده
باز داره باورم می شه ، خنده به من نیوموده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم ، می گه که توی قفسم
من واسه آتیش زدن یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون ، یه کم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار ، یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی می گیرن عقربه های ساعتم
برگه تقویم می کنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
خدا خودت به داد این بنده رو سیاهت برس، خدا جونم بیشتر از هر موقع بهت نیاز دارم
Salam . Man badaz yesal bargashtam;)
به خداحافظي تلخ تو سوگند، نشد
که
تو
رفتي و دلم ثانيه اي، بند نشد
لب
تو
ميوه ي ممنـوع ولي لبهـايم
هرچه از طعم لب سرخ
تو
دل کند، نشد
با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر
هيچ کس، هيچ کس اينجا به
تو
مانند نشد
هر کسي در دل من جاي خودش را دارد
جانشين
تو
در اين سينه خداوند، نشد
خواستند از
تو
بگويند شبي
شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتنـد؛ نشــد!
) ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﻣﺤﺒﺲ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺍﺯﻣﻨﺠﻼﺏ ﺗﻴﺮﻩ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﺁﻩ،ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻲ ﻫﻤﺘﺎ ﻳﻜﺪﻡ ﺯ ﮔﺮﺩ ﭘﻴﻜﺮﻣﻦ ﺑﺸﻜﺎﻑ ﺑﺸﻜﺎﻑ ﺍﻳﻦ ﺣﺠﺎﺏ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺭﺍﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻳﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻭﺗﺒﺎﻫﻲ ﺭﺍ ﺩﻝ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﺩﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﻤﻦ ﺩﺍﺩﻱ ﺩﺭﺧﻮﻥ ﻃﭙﻴﺪﻩ،ﺁﻩ،ﺭﻫﺎﻳﺶ ﻛﻦ ﻳﺎ ﺧﺎﻟﻲ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﻭﻫﻮﺱ ﺩﺍﺭﺵ ﻳﺎ ﭘﺎﻱ ﺑﻨﺪ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎﻳﺶ ﻛﻦﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺁﮔﻬﻲ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﻥ ﺧﻄﺎﻱﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﻗﺎﺩﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﺒﺨﺸﺎﺋﻲ ﺑﺮﺭﻭﺡ ﻣﻦ،ﺻﻔﺎﻱ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺭﺍ ﺁﻩ،ﺍﻱ ﺧﺪﺍﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺮﺍ ﮔﻮﻳﻢ ﻛﺰ ﺟﺴﻢ ﺧﻮﻳﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﻭﺑﻴﺰﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﻝ ﺗﻮ ﮔﻮﺋﻲ ﺍﻣﻴﺪﺟﺴﻢ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﮔﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﺎﻥﺷﻮﻕ ﺑﺴﻮﻱ ﻏﻴﺮ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﺭﺍ ﻟﻄﻔﻲ ﻛﻦ ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻭ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺵ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻢ ﻏﻴﺮ ﺭﻣﻴﺪﻥ ﺭﺍﻋﺸﻘﻲ ﺑﻤﻦ ﺑﺪﻩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺳﺎﺯﺩ ﻫﻤﭽﻮﻥﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻮ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻤﻦ ﺑﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺑﻴﻨﻢ ﻳﻚ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺯ ﺻﻔﺎﻱ ﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮ ﻳﻜﺸﺐ ﺯﻟﻮﺡ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﺰﺩﺍﻱ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﻘﺶﻓﺮﻳﺒﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎﻧﺘﻘﺎﻡ ﺟﻔﺎﻛﺎﺭﻱ ﺩﺭﻋﺸﻖ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺘﺢ ﺭﻗﻴﺒﺶ ﺭﺍ ﺁﻩ ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻛﻪﺩﺳﺖ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﺖ ﺑﻨﻴﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻲ ﺭﺍﺑﻨﻤﺎﻱ ﺭﻭﻱ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺷﻮﻕ ﮔﻨﺎﻩ ﻭﻧﻔﺲ ﭘﺮﺳﺘﻲ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﻲ ﻣﺸﻮ ﻛﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﻧﺎﭼﻴﺰﻱﻋﺎﺻﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﻐﻴﺮ ﺗﻮ ﺭﻭﻱ ﺁﺭﺩ ﺭﺍﺿﻲ ﻣﺸﻮ ﻛﻪﺳﻴﻞ ﺳﺮﺷﻜﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﻱ ﺟﺎﻡ ﺑﺎﺩﻩ ﻓﺮﻭ ﺑﺎﺭﺩﺍﺯ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﻣﺤﺒﺲ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻨﺠﻼﺏ ﺗﻴﺮﻩ ﺍﻳﻦﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮ ﺁﻩ،ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱﻗﺎﺩﺭ ﺑﻲ ﻫﻤﺘا