Browse Pages:
< Previous 1 2 3
4 Next >
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور کرد، مرد نماز را شکست و گفت: مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟ مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم،تو عاشق خدایی و مرا دیده ای !!......
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور کرد، مرد نماز را شکست و گفت: مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟ مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم،تو عاشق خدایی و مرا دیده ای !!......
عمریست که به راه غمت رو نهاده ایم.. روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم .. هم جان بدان دونرگس جاده سپرده ایم.. هم دل برآن دو سنبل هندو نهاده ایم .. طاق و رواق مدرسه و قال قیل علم.. در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم.. ماملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم.. ماتخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم.. درگوشه امید چو نظارگان ماه .. چشم طلب برآن خم ابرو نهاده ایم... تاسحرچشم یارچه بازی کند که باز..بنیاد برکرشمه جادو نهاده ایم.. بی ناز نرگسش سرسودایی از ملال.. همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم.. گفتی که حافظ دل سرگشته ات کجاست.. درحلقه های آن خم گیسو نهاده ایم .
ای پاکترین حس خدا:خسته و غریبیم،درکوچه های بیکسی وسرگردانیم در واپسی ها، نیازمان تویی و بس.دیرگاهیست که درسپیــده دم پاییــزی،درجــاده هــای مه گرفتــه، برفراز کوهی ازعشق،ازغم فراق تـو نــاله ها سرداده و از دوریت چــون ابــربهــاریگریسته ایم
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﮐﺴﯽ، ﮐﺸﺖﻣﺎﺭﺍ ﻏﻢ ﺑﯽ ﻫﻢ ﻧﻔﺴﯽ ﺣﺎﻝ ﮐﻪﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﻔﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭﻫﻤﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪﻫﺴﺖ، ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﺷﮑﺴﺖ ********
" ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ" ﺧﺸﻜﺴﺎﻟﯽ ﺍﻣﺎﻥﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺩﯾﮕﺮﻫﯿﭻ ﻛﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ .ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻨﺪ ﻭﻫﻤﮕﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ، ﻭﺍﺯ ﺧﺪﺍﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﺧﺸﻜﺴﺎﻟﯽ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉﻛﻨﻨﺪ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﺮﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺧﺸﻜﺴﺎﻟﯽ ﻧﺠﺎﺕ ﻧﻤﯽﯾﺎﺑﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪﺷﺪﻡ ، ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢﺗﺎ ﺍﺯ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﻨﺪ ،ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪﺍﯼ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﺘﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭﺍﯾﻦﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﻣﯽﻛﻨﯿﻢ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪﻛﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﺍﯾﻤﺎﻥﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد وزمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود. دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد. البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد. پس از دوسالسرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب میشود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت : آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است. من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام. اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی هاو عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم..همراز عشق و همنفس باده ایم.. برمابسی کمان ملامت کشیده اند.. تاکارخود زابروی جانان گشاده ایم.. ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای.. ما آن شقایقیم که باداغ زاده ایم.. پیرمغان زتوبه ما گر ملول شد.. گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.. کار ازتو میرود مددی ایدلیل راه.. کانصاف میدهیم که از ره فتاده ایم.. چون لاله می مبین وقدح درمیان کار.. این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم... گفتی که حافظ این همه رنگ وخیال چیست.. نقش غلط مخوان که همان لوح ساده ایم..
چه شود اي گل نرگس،با تو ديدار كنم/جان و اهل و هستي ام،بر تو گرفتار كنم/روزه هجر تو از پاي بينداخت مرا/كي شود با رطب وصل تو افطار كنم. با آرزوي قبولي طاعات و عبادات شما،اميدوارم بر سر سفره مهربانيتان دعاي"اللهم عجل لوليك الفرج"را فراموش نكنيدو صلوات
چه شود اي گل نرگس،با تو ديدار كنم/جان و اهل و هستي ام،بر تو گرفتار كنم/روزه هجر تو از پاي بينداخت مرا/كي شود با رطب وصل تو افطار كنم. با آرزوي قبولي طاعات و عبادات شما،اميدوارم بر سر سفره مهربانيتان دعاي"اللهم عجل لوليك الفرج"را فراموش نكنيدو صلوات
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﺮﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﻴﺎﻃﻰ ﺑﺰﺭﮒﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻴﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﻰ ﺍﻭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺒﻰ ﺣﺴﻮﺩﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻌﻰ ﻣﯿﻜﺮﺩ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﻭﺭﺍ ﺗﻠﺦ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻯﺍﻭ ﻭ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺳﻌﻰ ﻣﯿﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻳﻦﻫﺪﻑ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺳﺪ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝﻭ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ، ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪﺍﻳﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻳﺪ ﻳﻚ ﺳﻄﻞ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﺩﺭﺍﻳﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﺗﻤﻴﺰ ﺷﺴﺖ ، ﺑﺮﻕﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﻮﻩ ﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺭﺳﻴﺪﻩﻯ ﺣﻴﺎﻁ ﺧﻮﺩ ﭘﺮ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻯﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺻﺪﺍﻯ ﺩﺭ ﺯﺩﻥ ﺍﻭﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺑﺪﺟﻨﺴﻰ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺩﻋﻮﺍﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭﻳﻚ ﺳﻄﻞ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻴﻮﻩ ﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺩﺍﺩﻭ ﮔﻔﺖ " : ﻫﺮ ﻛﺲ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﻯﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺩ .
گل دربرومی برکف و معشوق به کام است.. سلطان جهانم به چنین روز غلام است.. گوشمع میارید دراین جمع که امشب.. درمجلس ما ماه رخ دوست تمام است.. درمذهب ماباده حلال است ولیکن.. بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است.. درمجلس ماعطر میامیز که مارا.. هردم زسر زلف تو خوشبوی مشام است.. گوشم همه برقول بی و نغمه وچنگ است.. چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است.. تاگنج دلت در دل ویرانه مقیم است.. همواره مرا کنج خرابات مقام است.. میخواره وسرگشته و رندیم و نظرباز.. وان کس که چومانیست درین شهرکدام است.. بامحتسبم عیب مگوئید که او نیز.. پیوسته چوما درطلب عیش مدام است.. ای دل منشین بی می و معشوق زمانی.. کایام گل و یاسمن و عید صیام است..
A walk to remember
Love is patient, love is kind.
It does not envy, it does not boast, it is not proud.
It is not rude, it is not self-seeking.
It is not easily angered, it keeps no record of wrongs.
Love does not delight in evil, but rejoices with the truth.
It always protects, always trusts, always hopes, always perseveres.
Love never fails
———
آموخته ام … که گاهی تمام چیزهایی کهیک نفر می خواهد،
فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی . . .
———
امروز رفتم برات یه ساعت بخرم ولی هرچی گشتم
هیچ ساعتی به قشنگیه اون ساعتی که دیدمت پیدا نکردم !
———
امروز رفتم برات یه ساعت بخرم ولی هرچی گشتم
هیچ ساعتی به قشنگیه اون ساعتی که دیدمت پیدا نکردم !
بر درت می آمدم هر شب مرا وا میزدی / گفتمت نامهربانی دم ز حاشا میزدی / دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر/ کاش دریای تو بودم دل بهدریا میزدی.
sepehr00 (3 hours ago) (Delete)
———
دلتنگیهایم از دوری توست ، تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی و عاشقانه بازگردی ، من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام ، می دانم که روزی خواهی آمد ، آن روز که عشق نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست.
—
درت می آمدم هر شب مرا وا میزدی / گفتمت نامهربانی دم ز حاشا میزدی / دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر/ کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی
دعا می کنم غرق باران شوی
چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
چو یاران مهدی شمارش کنند
دعا می کنم جزء یاران شوی
(تشکر از آبشار)
دعا میکنم غرق باران شوی
چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
دعا میکنم در زمستان عشق
بهاری ترین فصل ایمان شوی
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.بهنجوایی صدایم کن.بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات اوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدمبا تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
تورا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد
"سهراب سپهری
Browse Pages:
< Previous 1 2 3
4 Next >